میدیدم از قلعه آنها را
دور از من، بودن درخشان
آنجا من هرگز ندانستم چه ناممشان
حال اینجا من نزد آنهایم
توانم حسش نمایم
آسمان گشته پُرنشان
بین غرقم من در آن
دیدمش در آسمان
عیان شد چون مهر درخشان
روشن و گوهرنشان
شد سپهر از نورِ آن
دگرگون گشتش جهان
تا که هُرمش شد نمایان
رؤیایم گویی دگرگون شد در کنارِ او
حیران به دنبال رؤیاها
در ظلمت میجستم او را
حقیقت عیان نشد بر من
در این همه سال
حال اینجاست شادان و درخشان
او اینجاست، باشم نزد آن
باشم من آنجا که تقدیر بردهست در آن
دیدمش در آسمان عیان چون مهر درخشان
روشن و گوهرنشان شد سپهر از نور آن
دگرگون گشتهش جهان تا که هُرمش شد نمایان
رؤیایم گویی دگرگون شد در کنارِ او
مانم من با او