واقعاً به حدکافی کشیدم
به حدکافی کشیدم
به حدکافی انکار کردم
روبراه نیستم، ولی چرا دروغ بگم، نمیدونم که هیچوقت روبراه بودم یا نه
تنهای تنها منتظر بودم
تنهای تنها
توی خودم ریختم وقتی که به سازت میرقصیدم، دندون روی جگر گذاشتم اما دارم عقلم رو از دست میدم
دارم سقوط میکنم، سقوط، سقوط
وقتی نفرتها از بین برن، من میمونم و درد
پشت این ظاهرهای مختلفمون، آیا همه مثل هم هستیم؟
من رو به اون چیزی که بهش باور دارم تغییر بده
تغییرم بده تا مجبور نباشم تظاهر کنم
نفسی بکش و سعی کن تظاهر به همراهی کنی، ولی
من توی دروغ گفتن، مزخرفم
سنگینیِ جهان رو روی سینهام حس میکنم
و این تازه اول کاره
طناب رو بنداز، من به آب زدهام
توی گلولای
هزاران حقیقت از دهانت خارج میشه
ولی میدونی که فقط یک حقیقت وجود داره
وقتی نفرتها از بین برن، من میمونم و درد
من رو به اون چیزی که بهش باور دارم تغییر بده
تغییرم بده تا مجبور نباشم تظاهر کنم
حرفهای شیرین بیمعنی هستند، اونها واقعیت ندارن
چون بازی تمام شده
همهاش رو میخواهم یا اصلاً هیچی نمیخواهم
شاید خودم میتونم خودم رو به چیزی که بهش باور دارم تغییر بدم
خودم رو تغییر بدهم تا مجبور نباشم تظاهر کنم
حرفهای شیرینت هیچ معنایی ندارن، به خودت زحمت نده
بازی تموم شده