شباهنگام، ناتاشا برایم بوسه ها می آورد
به زانو در پیش رویم، ابریشمین بر پوست
به سویش می روم، کوبش قلبش چه جاریست
به زیر سینه ی سنگینش بر دستم
باران جاریست، سهمگین بسان رود، بر شیشه
آن پایین، سوسوی چراغ های خیابانی
در آغوشش که می گیرم چه خرسند است، میان سایه ها
در نجوای زندگی ای که نشناخته و ندیده ام
و خواهی رقصید؟برایم برقص
که شوق وجودت آرزوست
که گر رقصی، مرا خواهی گفت؟
داستان شوق و درد زندگی در دنیایت را
با نور بر می خیزم سحرگاهان
او رفتست، که رویایی بیش نبودستی
سپس در دیده ام آید گلی سرخ بر متکا
که می گویدم بازگشتیست ورا
خواهد رقصید، ناتاشا برایم برقص
که شوق وجودت آرزوست
و رقص هنگام، نشانم ده
داستان شوق و درد زندگی در دنیایت؟
ناتاشا! برایم برقص...!