سوی ناشناخته
سوی ناشناخته
ای ناشناخته!
شنوم تو را
ولی نه!
یک پیِ رنجه
دیگری نه!
هزاران دلیل باشد
بهر بیاعتنایی
و روزها درگذرند
چه سود زین بیمعنایی؟!
وجود تو
جز زنگی در گوشم نیست!
گوش سپارمت؟! هرگز!
در من چنین هراسیست:…
هرکه عشقی بودمش، در این خانه دارد جا
ببخشا ای افسون ندا؛ بندم چشم و گوشها
من دل زده به دریا
دلزده پیش از تو!
بیم دارم از هرآنچه
آید پیش از تو
ای ناشناخته!
ای ناشناخته!
ای ناشناخته!
چه خواهی تو
که این چنین دل، آشفته؟
این آزار، به گمانم
افسونیست نهفته…
یا که باشی همدردِ این حس گمگشتگی…
…که داند چه کم دارد این زندگی!
هردم دشوارترست ز پیش
چو افزون شود این نیرو
بین دل را باشد
این سفر آرزو…
سوی ناشناخته!
سوی ناشناخته!
سوی ناشناخته!
آنجا هستی؟
بشناسی؟
کنی درکم؟
نمایانم!
از من دور مشو!
رهایم مکن!
در کجا جویمت
ای ناشناخته!؟