گردشگرهای سکههای کوچک میانداختند
از عرشهٔ شناورها به میان دریا
پسری با پوست ِ آفتابسوخته
جمعشان میکرد جایی ته دریا
و روی جانپناهی از سنگ ِسیاه
تبدارتر به نزدیک ِ غروب، ایستاده بود او
به انتظار ِ دلبرِش، شیرین دخترَکی
تا دهدَش به او تا قران آخر درآمدش را
گنجهای دریای ِ سیاه
رویایَش بود، رویایَش بود یافتنشان
گنجهای دریای ِ سیاه
تا فتحکند آن قلب ِ طوفانی را
گسترده عشق تورهایی محکم
میبیند او به رویا، نه یک دریا
میرود قبلِ سرزدن سپیده تا بیابد
عشقَش را چون سکهای به شهر ِ سنگی
غروب آتش میزد به موجها
اما پسر ندید هیچ
دختر فقط لبخند میزند با دندانهایی سپید
به خواهشهایَش
«بگذر از امیدهای خامَت
چیست نزد ِ من این سکههای مسی؟
در مهمانسرا دریانوردها پیشنهاد میدهند
پول حسابی برای عشق »
گنجهای دریای ِ سیاه
رویایَش بود، رویایَش بود یافتنشان
گنجهای دریای ِ سیاه
تا فتحکند آن قلب ِ طوفانی را
گسترده عشق تورهایی محکم
میبیند او به رویا، نه یک دریا
میرود قبلِ سرزدن سپیده تا بیابد
عشقَش را چون سکهای به شهر ِ سنگی