هر ذرّهام را تپشیست؛ لیک نه زین سرما
آشناتر از هرآنچه دیدهام تاکنون در بیداری و رویا
مرا چو یاری عزیزتر از جان باشی تو
هرکجایی، آسودهام گردانی تو
بودم چون دژی همیشه
سرمایی خفته در آن
گر چنینی تو
حال رازت کن عیان
نشان ده وجود حقیقیت
نشان ده! شروع کن!
آیا همان غایتی که پِیَش بودم سالها؟
نشان ده! بر من طلوع کن!
نبودهام چنین هرگز!
همه عمر اندوه بود
حال خواهم بدانم:
دلیل هستی من چه بود؟!
چونم ناهمسان دگران؟!
حکم دنیاست بیاثر!
رسیده حال چنین مجال
پاسخی دِهَم آخر!
نشان ده! دگر هراسی نیست
اینجایم چنین استوار!
تو باشی این سان پاسخ من بعد سالها!
نشان ده! بگذار بینم تو را
سویم بشتاب؛ درها بگشا
این انتظار پایان خواهد
اوه!
سویم بشتاب؛ درها بگشا
این انتظار پایان یابد!
(باد که آب را نوازید
رودی در خاک ز یادگاران جوشید)
- بیا خانه، عزیز من!
- بشتافتهام!
نشان ده نیروی زندگی را
بشتاب سوی روزی نو
- که تو همان غایتی این سان
- بعد سالها! (بعد سالها!)
اوه، نشان ده!