بیز و باز، قاصدکا فوتن با ناز
از حس تابستان بنده شوم خشنود
یک درینک در دستم
لمان در شنِ سوزان هستم
بروز نمایم و خوانم سرود
بینم نسیمی شوتاند طوفانِ زمستان
فهمم به کجا یخ صبحها شوند روان
من خواهم بدانم چه گویند رفقا ز من
تابستان ریدیف است و نباشد هیچ کمبود
گرم و سرد چه باصفایند
همشان زن به هم میآیند
زمستون جون میده آغوشبازی
اما تو تابستونه که میشیم راضی
حتی در سختی و رنجِ زندگی
نگذرم از آرزوی لمزدگی
آسمانش چه نیلگون
شمام هستین اون تو
آن دم که برآورده شود آرزو
[کریستف:] میخوام بهش بگم
[آنا:] گفتی نگفتیها
[اولاف:] آرزو