هجوم موجی به تلاشی من
کشندی زیر کشدم آن دم
در بند ساحل، مانده بیسخن
گم گشته در طوفان آوایم
من نگریم
که نریزد بنیانم را
هر چه بکوشند
نه سکوتی، نه سقوطیست مرا
نگیرد آرام
وجودم زین بیداد
بکوشند در این ناکام
بدان تو نشوم چنین خاموش
زنم باز دم
گر نفس ز من ستانند
بی هیچ بها مپندارم
بدان تو نشوم چنین خاموش
نبشته سنگ
ز هر حکم و هر نقل:
سده ها گر میگذشتند،
تو بمان در جای
در سکوت عقل
دگر آن روزها گذشتند
و من
نگذارم ریزند بنیانم را
بکوش و بنگر
نه سکوتی، نه سقوطیست مرا
نگیرد آرام
وجودم زین بیداد
بکوشند در این ناکام
بدان تو نشوم چنین خاموش
خاموش
باشم طوفان
شکستنم ناممکن
نه؛ چو منفورست آب ساکن
بدان تو نشوم چنین خاموش
کوش در گرفتاریم
هرگز در پوچی نمیرم
شکسته بال برگیرم
بین که در اوج رخشانترم
لب گشایند پرتوانم:
نگیرد آرام
وجودم زین بیداد
کوشی در این ناکام
بدان تو نشوم چنین خاموش
خاموش
زنم باز دم
گر نفس ز من ستانند
بی هیچ بها مپندارم
بدان تو نشوم چنین خاموش
بدان تو نشوم چنین خاموش
خاموش!