فرود آر مرا
در کشاکش این رود
در کـَش مرا
به واپسین کارزار
فروشوی شرنگ شومی که مراست
و به یادم آر
تا چگونه خویشتن خویشتن
یکسره
بازآورم به چنگ
بگذار تا به پروازی دیگر
پر باز کنم
بگذار تا بگذرم
از سیاهی ِ دوراههها و
گولگشتِ پیچابهها
بر من برافروز و بتاب
چونان چون ستارهای نوزاده
و به رویایی شیرینام درانداز...
از آن رو که منام
اینک،
رخنهای در این دژ آبگینه
نه، دیگر چیزی برای دیدنات نیست
نمانده که ببینی!
خانهام جایی میان رویاهاست
جایی میان هزارتوهای دراز
مازهای راز
فروشوی غم پنهانی که مراست
و به یادم آر
تا خویشتن خویشتن
یکسره
بازآورم به چنگ
آنگونه که بود
آنگونه که نیست...
من چهام؟
کهام...
جز اندک تلاشی،... شکافی، رخنهای
در این انگارستانِ پای بر باد
در این آبگینه دژ
که نابود باد!
نه، دیگر چیزی برای بودنام نیست
نمانده که بمانم!